بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 891
بازدید کل : 39443
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:58 :: نويسنده : mozhgan

- دوست ندارم بخوابم.

- آخه چرا؟

- مي ترسم اين شب خوب ديگه تکرار نشه.

- چرا مي ترسي؟ مطمئن باش از اين شب هاي خوب توي زندگي تو زياد خواهد بود.

لبخندي زدم و گفتم: آره با تو هميشه خوبم.

لبخندي زد و بعد از چند لحظه گفت: اومدم که يه چيزي رو بهت بگم؟

- چي؟

- موضوع بيماري من!

اخمي کردم و گفتم: تو رو خدا سهيل، نمي خواد چيزي بگي.

- نه نه، نمي خوام چيزي بگم. اما اين موضوع رو به غير از من و تو آرمان و مهرشاد کسي نمي دونه.

- خب ندونه. مگه چيه؟

- اما ما بايد در اين مورد به پدرت بگيم. اونا بايد بدونن.

- چي رو بايد بدونن؟ تو رو خدا سهيل اين شب رو خراب نکن.

- اين حق اوناست، تو دخترشون هستي و دوست دارن و برات آرزوها دارن، شايد نخوان با مردي زندگي کني که...

نگذاشتم بقيه حرفش را بزند و گفتم: اين حق هيچ کسي نيست جز من، دختر اونا مي خواد با مردي زندگي کنه که دوستش داره، عاشقشه، حاضره براش بميره، همه ي زندگيشه، با مردي که حاضره براي پنج دقيقه هم که شده زنش بشه. با مردي که هميشه و همه جا از معرفت و فداکاري کم نياورد. با مردي که واقعا يه مرده يه مرد. تو رو خدا سهيل خوشي اين لحظات رو ازم نگير بذار خوش باشم، تو رو خدا سکوت کن و نذار به غير از ما کسي بفهمه، من به امير و پرستو گفتم که به کسي چيزي نگن. آرمان و مهرشاد هم که مورد اعتمادند پس ديگه مشکلي نيست، خدابزرگه سهيل. خدا با ماست، تو رو خدا قبول کن.

سرش را پايين انداخت و گفت: من که حسابي عقلمو از دست دادم از دست تو، اميدوارم ناراحت نشن.

- نمي شن، ما ميگيم خودمون هم خبر نداشتيم.

- باشه، هر چي تو بخواي.

- راستي سهيل بابا مي خواد هفته ديگه جشن رو برپا کنه.

- آره، مگه ايرادي داره.

- نه، اما مگه قرار نبود يه مجلس ساده باشه؟

- خب آره.

- اما بابا...

- نگران نباش. من باهاش حرف زدم و قبول کرد، فقط تا زماني که تو حالت خوب نشه نمي توني که براي خريد بيرون بري.

- من خوبم، تا دو روز ديگه هم مطمئنم بهتر مي شم.

- باشه، حالا اجازه مرخصي مي فرماييد؟

- خوش اومدي؟

بلند شد و بيرون رفت اما دوباره در رو باز کرد و رو به من گفت: غزل!

بله، باز چي شد برگشتي؟

- برگشتم بگم هر چند لياقتت رو ندارم اما خيلي دوستت دارم.

اينو گرفت و از اتاق بيرون رفت، بغض گلوم رو گرفت دوباره ياد لحظاتي بدون او در فکرم افتاد، خواستم گريه کنم اما به او قول داده بودم ديگه گريه نکنم، چشمهام رو بستم و سعي کردم بخوابم تا اين فکر از ذهنم بيرون نره.

 

*******************************

 

اون شب بهترين شب عمرم بود، شبي که مدتها انتظارش را مي کشيدم شبي که مدام براي بدست آوردنش اشک ريخته بودم، پاهام سست شده بود. باورم نمي شد سهيل کنار من بود و هر دو با هم کنار سفره عقد به صحبتهاي عاقد گوش مي داديم. همه ساکت کنار سفره عقد ايستاده بودند و به لبهاي من چشم دوخته بودند و بعد از چند لحظه و مثل معمول بعد از سومين بار گفتم"

با اجازه پدر و مادرم و همه عزيزانم بله.

غوغايي به پا شد هم در بين جمع هم توي دلم، وقتي از سهيل جواب خواسته شد گفت:

- درسته پدر و مادرم نيستين اما با اجازه ي هر دوشون و آقاي مهرباني بله.

بغض گلوي بابا و مامان را گرفته بود، دوباره صداي دست زدن بلند شد و سهيل حلقه ازدواج را در کنار حلقه ازدواج مادرش به انگشتم کرد، خطبه خوانده شد و نام من و سهيل در شناسنامه و در قلب همديگر براي هميشه به هم تعلق گرفت.

براي ادامه جشن، از کنار سفره عقد به سالن پذيرايي رفتيم، احساس آرامش مي کردم، دوش به دوش سهيل حرکت مي کردم و هيچ جا تنهاش نمي ذاشتم. آرمان صبح همون روز برگشته بود. و خودش را به مجلس ما رسونده بود. سهيل دستم را گرفت و گفت:

-بيا بريم پيش مهشاد و آرمان.

- باشه بريم.

- اون دو تا به ما خيلي کمک کردند، مهرشاد به من، آرمان به تو.

- آره بايد ازشون تشکر کنيم.

کنار بچه ها ايستاديم که مهرشاد سريع گفت: غزل خانم اون کفش ات رو دربيار و بزن تو سر ما دوتا که ترشيديم سر دست ننه و بابامون.

خنديدم و گفتم: سهيل بايد بزنه، نه من.

- فرقي نمي کنه. مهم اينه که تو سري بخور بشيم.

- خدا نکنه.

- فعلا که خدا کرده.

- نوبت شما هم ميشه نترسيد.

- نه خانوم من نمي ترسم، اين آرمانه که مي ترسه و هي بي خود تو دل من رو هم خالي مي کنه.

آرمان اخمي کرد و با ضربه اي پس گردن مهرشاد زد و گفت: حالا بذار دختر خاله خانمتون جواب بله رو بده بعد دور بردار، البته اون آرزو خانمي که من مي بينم و از فک و فاميل هاي شماست مطمئنا مثل خودته.

- منظور؟! چرا توهين مي کني؟

- مثا اينکه تو به خودت شک داري ها، من گفتم مثل تو مي مونه نگفتم که مثل گودزيلا مي مونه.

سهيل خنديد و گفت: خب به خاطر اينکه خودش ايراد داره بهش برخورد.

- اينو هستم.

مهرشاد رو به من گفت: مي بيني تو رو خدا من اين وسط وظلوم واقع شدم، گفتم اين سهيل ازدواج مي کنه و آدم مي شه اما انگار از بشريت هيچ بويي نبرده.

- آفا مهرشاد قرار نشد به سهيل حرفي بزنيدها!!

- آه آه. قبلا کم ليلي و مجنون بازي در مي آورديد، حالا ديگه خدا رحم کنه.

سهيل در جواب گفت: زورت مياد؟

- عمراً. البته جاي تو بودن خوبه اما اصلا حاضر نيستم جاي غزل باشم. خدا بهش صبر بده.

- حالا تو رو خدا حاضر شو. من بدون تو ميميرم. تو رو خدا حاضر شو زنم بشي.

- اصلا حرفش مزم، در ضمن عقدي که از روي اجبار باشه و دختر راضي نباشه در شرع اسلام قبول نيستو

- آه که چقدر هم تو تهل شرع اسلام هستي، ايتاليا هم که بودي همين رو مي گفتي؟

- يعني چي؟ دخالت در کار مردم از نظر شرع گناهه، خجالت بکش تو هنوز ياد نگرفتي که نبايد بيشتر از کوپنت حرف بزني...

آرمان عصباني شد و نگذاشت حرفش را ادامه بده و گفت: اي خفه شو پسر، فک درد نگرفتي؟

- نه.

- خجالت بکش، حداقل از غزل.

- دليلي براي انجام اين کار نمي بينم.

- تو هيچ وقت دليلي براي انجام کارهات نداري.

- فضولي موقوف.

سهيل رو به آرمان گفت: ول کن بچه رو، بذار با خاطراتش خوش باشه، عقل که نباشه جون در عذابه ديگه.

مهرشاد گفت: اي خبيث خائن. يه عمر بزرگت کردم، ترو خشکت کردم، پوشکت رو عوض کردم، شيرم رو بهت دادم، حالا ميري با پسر مردم لاس مي زني، مادرت رو فراموش مي کني؟ شيرم رو حلالت نمي کنم.

- کدوم شير؟ اونو که هر شب بالا مياوردم.

- اي مرض بگيري، اول پياله به دستي و بعد از مستيريال پياله شکستي.

- تو کي به من پياله دادي، تا اونجا که من يادم مياد من بهت پياله مي دادم.

- آخ آخ بازم يادم انداختي و کردي کبابم.

من گفتم: چرا؟

- اينجا پياله نداريد؟

- چه پياله اي؟

- پياله اي که توش ماست بخوريم، خب يه پياله براي ني ناي ناي.

- ني ناي ناي چيه؟

- بابا سهيل بيا اين زنت رو جمع کن، با تو هستم حواست کجاست؟

سهيل گفت: هان؟ چه مرگته؟

- چم چاره مرگته، مي گم يه پياله به من بديد.

- چيه مي خواي اين دفعه توي اون بهم شير بدي؟

- تو که شير مي خوري، شيشه شير مي شکوني، لياقت نداري؟

- آخه اون چه شيري بود که به من دادي؟

- به من چه؟ شعور خودت نمي رسيد که شيرت رو با روغن مي خوردي، خب مسلمه که به روغن سوزي مي افتي.

- حالا ميگي چي کار کنم؟

- هيچي شير به حروم، هر وقت شير خواستي آبرومون رو نبر فقط آژير بکش من مي يام.

آرمان گفت: الحق که براي شير دادن خوبي.

مهرشاد گفت: منظور؟

- هيچي، آخه از تو هيچ کار مفيدي برنمياد، حالا اين دفعه ازت شير مي دوشيم. ببينيم چه طوريه؟

- که چي بشه؟ که با پسرم شير به شير بري؟

- شير به شير نه. برادر شيري.

- اصلا حرفش رو نزن من شيرم رو نياز دارم.

- مثلا چه نيازي، نکنه يکي ديگه ميخواد شيرت رو بدوشه؟

- مثلا کي؟

- کثلا آرزو خانم.

- درست صحبت کن با آرزوي من.

- آه خوبه حالا فلورانس نيست.

- از اون هم کمتر نيست.

- پس به بابات ميگم به جاي يه خونه يه طويله برات بخره. تا آرزو خانم اونجا راحا تر بتونه شيرت رو بدوشه.

- آره حتما . فقط يادم باشه بگي آشپزخونه اش اپن باشه.

خنديدم و گفتم: با يه پنجره رو به دريا.

- اون هم خوبه.

سهيل گفت: مگه تو مي دوني دريا کجاست؟

مهرشاد گفت: نه فقط تو مي دوني، تو بگو ف من مي رم تا خونه فرناز جون و برمي گردم.

- اگر بگم آ چي؟

- آژير مي کشم.

آرمان گفت: صداي آژير آمبولانس حامل جنازه ات رو بشنوم ان شالله خفه شو ديگه.

اي بي ادب بي تربيت، جلوي بچه حرف نزن بد آموزي نداره.

صحبت ها و شوخي هاي مهرشاد تمامي نداشت، اون شب، شب خوبي بود و به همه خوش گذشته بود، مجلس با همه انتظاري که براش کشيده بودم تمام شده بود، مامان و عسل گريه مي کردند هرچند که نيما هم توي بغل نيما گريه مي کرد. اين يک موضوع طبيعي بود اما نمي فهميدم علت بغض آرمان چه بود؟ خيلي تعجب کرده بودم. اما به هر ترتيب من و سهيل به خونه کوچک خود البته بنا به خواسته من، چون نمي خواستم مامان را تنها بگذارم رفتيم. خونه اي که کوچک اما پر از لطف و صفا بود، خونه اي که با عشق و محبت و سراسر فداکاري بوجود اومده بود، خونه اي که نسبت به خونه ي دلمون خيلي کوچک بود اما با وجود علاقه ي بينمون مثل بهشت جلوه مي کرد.

با همراهي همه به خونه آرزوهامون رفتيم. بعد از گذشت نوزده سال از زندگي من و بيست و شش سال از زندگي سهيل هر دو دوباره متولد شديم و پا به يک زندگي مشترک و جديد گذاشتيم، هنوز از حال خوش خودم بيرون نيامده بودم که سهيل گفت:

-کجايي غزل؟ معلوم هست چته؟

- هيچي، همين جام.

- نه بابا. فکر کردم جاي ديگه اي هستي.

- اذيت نکن سهيل.

کنارم نشست و با خنده گفت: من جرات ندارم شما رو اذيت کنم.

- منظورم اينه سر به سرم نذار.

- يعني من نيايد بدونم براي چي تو فکري؟

- فکر خوشبختي، فکر بودن با تو!

آه مادر بگير منو.

- اذيت نکن ديگه.

- بي خيال بابا، حالا هم تا من برم يخ دوش بگيرم، توهم لباست رو عوض کن و بگير بخواب. از صبح تا حالا سرپا بودي، مگه خسته نشدي؟

__

اين و گفت واز کنارم بلند شد صداش کردم سهيل

جانم

بي اراده از چشمم اشک چکيد و گفتم خيلي خوشحالم

با لبخندي دلنشين به کنارم برگشت و روي تخت نشست و صداي قشنگش تو گوشم پيچيد و گفت

خوشحال باش غزلم من هميشه اينو از خدا ميخوام

به چشماش چشم دوختم نگاهش رو ازمن گرفت و به روبرو دوخت و بعد از چند لحظه آروم وبا بغض گفت منو به خاطر حمافتم ببخش غزل تنها حرفي که ميتونم بزنم اينه

بلند شد و رفت طاقت نياوردم و از سر جام بلند شدم و صداش کردم سرجاش ايستاد و به سمت من برگشت به سمتش رفتم روبه روش ايستادم سرش پايين بود آروم سرش رو بالا آورد و به چشماش نگاه کردم سرخ و پر از اشک بود با گريه گفتم

نميخوام هيچ وقت غصه بخوري

براي من مهمترين چيز خوشحالي تست اينو تا حالا صدبار گفتم

برايمن هم مهمترين چيز اينه که تو دوستم داشته باشي و کنارم آروم باشي

بعد ازچند لجظه سکوت گفت من با وجود تو براي هميشه آروم شدم بيتابي هام آروم گرفت تقدير من عشق تو بود عشقي که هميشه برام محال بود اما الان بهت دست يافتم به چشمات به نگاهت به نگاهي که دنيام و توش ميبينم به نگاهي که اميد رو از برقش ميفهمم غزل با وجود تو واقعا زندگيم مثل يک افسانه شده مثل يک افسانه اي که قهرمان قصه اش افسون توست

جوابي نداشتم که به او بدم و علاقه ام رو ابراز کنم اما گفتم

پس ديگه هيچ وقت فکر نکن من با وجود تو از بين ميرم من اگه قراره خوشبخت بشم حتي براي مدتي کوتاه ميخوام خوشبختي با تو باشه سهيل توي اين مدت ميخوام فقط از عشق برام بگي و با شونه هاي مردونه ات آرومم کني

نگاهي کرد وبا شيطنت گفت اما الان ميخوام يه چيز ديگه بهت بگم

با تعجب نگاهش کردم خنديد و گفت نترس ميخواستم بگم اگر اجازه ميدي برم يه دوش آب گرم بگيرم تا سر حال بيام تو هم بگير بخواب

چشم جناب اي کي يوسان

خنديد و به حمام رفت و اون شب زيبا که هيچ وقت از خاطرم پاک نميشه شد

اولين صبح زندگيمون رو با صداي قشنگ سهيل آغاز کردم چشام رو که باز کردم کنارم نشسته بود خميازه اي کشيدم و گفتم

تو کي بيدار شدي

ساعت خواب خانوم عليک سلام

سلام صبح بخير

صبح کجا بوده خانومي پاشو يه چيزي پاسه ناهار درست کن بخوريم مامان بيچاره ات از صبح کله سحر برامون صبحانه آورده اما مثل اينکه خبر نداشت دختر خانمشون به جاي صبحانه ناهار احتياج داره

چه طور مگه

بابا روت رو برم ساعت ?? ظهره بازم ميگي چطور مگه

راست ميگي

ظاهرا بله

حالا چرا ظاهرا

چون کم کم دارم قاطي ميکنم و ظاهرا عقلم داره از کار ميافته

باخنده به سرعت بلند شدم و روبه روش دستام رو بردم بالا وگفتم ببخشيد من تسليمم شما امر بفرماييد من چي کار کنم چرا قاطي ميکني

آهان حالاشدي يه دختر خوب مگه بد بودم

حالا بماند ببينم اگر قرار باشه هرروز اين موقع بيدار شي با چمدونت ميفرستمت بالا پيش مامان جونت راه هم نزديکه و ديگه نميخواد زنگ بزني به آژانس

اين طوريه

آره

پس بچرخ تا بچرخيم آقا سهيل

شرمنده ام من سرم گيج ميره و حالم بد ميشه شما خودت تنهايي بچرخ

تنهايي کيف نميده

پس بذار سر فرصت مناسب ميريم شهربازي و باهم چرخ وفلک سوار ميشيم

خنديدم و گفتم خوب ديگه بسه بيا صبحانه بخوريم

ساعت ??

چه فرقي ميکنه بيا بخور البته به يه شرط

ساعت ?? مه ميخواي بذاري صبحانه بخوريم بازم شرط ميذاري

آره بگم يا نه

اگه نگي که خفه ميشي بگو ببينم

قرار ديشب رو يادت هست

کدوم قرار

هموني که امروز ناهار به دعوت تو ميريم بيرون

خودش رو به اون راه زد و گفت من اصلا يادم نمياد با کسي قرار گذاشته باشم

پس من هم نميذارم صبحانه بخوري

باشه بابا تو برنده اي چشمم کور ميبرمت

حالا شد پس بيا بشين بخور وگرنه واسه ات هيچي نميذارم

با خنده صبحانه رو خورديم و براي ناهار به بيرون رفتيم و براي تجديد خاطرات دربند رو انتخاب کرديم لحظات شيرين از پي هم گذشتند و من احساس هيچ گونه کمبودي نداشتم خوش بودم و ميخنديدم و آرامش داشتم بعد از خوردن ناهار به خونه برگشتيم و همه منتظر ما بودند چون مادر جشن پاتختي و پاگشاي مارويکي کرده بود هديه اي که از جانب پدر به ما داده شد بليط سفر به مشهد بود از خوشحالي سر از پا نميشناختم فردا قراربود بعد از مدتها به مشهد برم اين همه مدت دعا و نذر و نيازهاي زيادي کرده بودم بايد يه جوري خودم رو خالي ميکردم و به خاکي مقدس سجده ميکردم و اين فرصت رو به دست آورده بودم به حدي خوشحال بودم که نيما به خنده گفت

چيه غزل بليط مشهد گيرت اومده نه بليط لس آنجلس که اين قدر خوشحالي ميکني

اين سفر ارزش فوق العاده بيشتري از سفر به لس آنجلس داره

نه بابا اينو خودت تنهايي گفتي

اذيت نکن نيما تو بازم من رو سرکار گذاشتي

نه به جان خودم آخه تو خداييسرکاري ديگه من چکاره ام

ايناکه ميگي درسته اما مگه يادت رفته که خواهر خودتم

نه بابا خوبم يادم هست ولي خب شوخي کردم

شوخي نکني نميشه

نه که نميشه تا حالا متوجه ي اين موضوع نشدي

چرا شدم تازه يه قل ازت هم که نصيبم شده

همون سهيل واسه مزاجت خوبه

بله که خوبه چي فکر کردي

اه اه دوباره حالم بد شد جان من از اين حرفهاي شيشه اي نزن که بلور دلم ترک برميداره

اه چشم دادش جون

شب خيلي خوبي بود مخصوصا با هديه اي که پدر داده بود خوشي و خوبي رو برام دو چندان کرده بود مثل شبهاي که تازگي ها بر من گذشته بود چشمام آسوده بسته شدلحظاتي از نشستن هواپيما به زمين ميگذشت و با سهيل از فرودگاه بيرون اومديم و با تاکسي به سمت هتل حرکت کرديم ميخواستيم نماز رو در حرم بخونيم به همين دليل بعد از رسيدن به هتل و اتاق رزرو کردن سريع به سمت حرم حرکت کرديم هنوز به حرم نرسيده بوديم که بغض گلوم رو گرفته بود احساس خاصي داشتم يک حسي يک چيزي دلم رو به زير و رو شدن و لرزيدم وا ميداشت بدنم بي حس شده بود وقتي پياده شدم و روبروي درب ورودي حرم قرار گرفتم پاهام توان نگه داشتنم رو نداشت احساس ميکردم هر لحظه ممکنه بخورم زمين کنار حوض وسط حياط بي اختيار بر روي زمين نشستم و بي اراده زدم زير گريه

سهيل دستپاچه شد و نشست کنارم و گفت

چي شده غزل حالت خوبه

آره خوبم

پس چرا اين طوري شدي

نميدونم يهو کنترلم از دستم خارج شد

دستم رو گرفت و بلند کردم و گفت آروم باش حالت رو ميفهمم بيا برو داخل حرم اونجا بشين تا حالت سرجاش بياد منم از قسمت آقايون ميرم تو

از هم جدا شديم و هرکدوم به سمت حرم رفتيم ايستاديم و نمازم رو خوندم دلم داشت ميترکيد خودش مرا به سمتش ميکشوند و راه برام باز شده بود کنار ضريح نشستم و با دستام بهش متوسل شدم و زدم زير گريه دلم نميخواست اين خوشي ها و آرامش تمام ميشد زار زدم و از او کمک خواستم

خدايا خودت کمکش کن و کمکم کن خدايا جون منو بگير و از مرگ اون جلوگيري کن اون نبايد بميره اين انصاف نيست توهم دوست نداري بميره آخه چرا هرچي خوبه جدا ميکني و ميبري چرا هرکي عاشقه رو از پيش ما ميبري مگه ما حق نداريم اي خدا تنها دلخوشيم رو ازم نگير توي اين دنيا تنها اونو دارم و نميخوام تا جون دارم تنهاش بذارم و تو هم نذار اون هيچ وقت منو تنها بذاره يا امام رضا خودت مشکلش رو حل کن خودت گره از مشکل اين بنده ات باز کن تو رو خدا نذاريد از پيشم بره ميدونم چون خوبه و دوستش داريد ميخوايد ببريدش اما من بدون اون چي کار کنم دنيا با اون برام قشنگه تو رو خدا اين قشنگي رو ازم نگيريد من حاضرم زير پاهاش بميرم وپرپر بشم اما اون نفس بکشه خوب ميدونم پاسه شما هيچ کاري نداره که شفاش بديد پس عاجزانه التماس ميکنم ازم نگيريدش ازم نگيريدش

چشام بسته شد و از حال رفتم بعد از چند لحظه که چند قطره آب به صورتم خورد باعث شد چشمام رو باز کنم همه جا رو تار ميديدم چند زن بالاي سرم ايستاده بودن حالم که بهتر شد به کمک دونفر از حرم بيرون برده شدم که توي اون شلوغي حالم بدتر نشه دو نفر دستانم رو گرفته بودند به کنار در که رسيديم ديدم سهيل منتظر ايستاده وقتي منو توي اون وضع ديد هراسون به سمتم دويد و پرسيد چي شده

يکي از خانمها گفت انقدر گريه کرد تا از حال رفت

سرم رو بلند کرد و گفت آخه چرا با خودت اين کارها رو ميکني

من خوبم

دستم رو گرفت و از خانمها تسکر کرد و کمکم کرد تا از حرم بيرون رفتيم و به سمت هتل حرکت کرديم به اتاق رفتيم من روي تخت خوابيدم و قرصي رو که سهيل به دستم داد رو خوردم که بالاخره بعد از مدتي سکوت گفت

من هيچ وقت راضي نميشم که تو رو توي اين وضع ببينم

نگاهش کردم و خواستم حرفي بزنم اما چشماش ورم کرده بود و سرخ شده بود زبونم بند اومده بود وبه سختي و بريده بريده پرسيدم

گريه کردي

سرش رو برگردوند و با صدايي لرزان گفت نميخوام غزل نميخوام من اين آرامش رو نميخوام

به سمتم برگشت و مستقيم به چشام نگاه کرد و ادامه داد من نميخوام تو اين طوري باشي من حاضر نيستم به خاطر من به اين وضع بيفتي من حاضر نيستم غزل حاضر نيستم

زد زير گريه و سرش رو بر روي زانوهاش گذاشت نفسم بند اومده بود کنارش نشستم و آروم سرش رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم و گفتم

من دوست دارم سهيل دوست دارم فقط اينو ميدونم که ميخوام با تو باشم تا هرکجا به هر قيمتي ميخوام با تو باشم اينو بفهم ميخوام با تو باشم

ازبس گريه کرده بودم صدام گرفته بود سرم رو به سينه اش گذاشت و هردو باهم گريه کرديم گريه اي که سوز زودرس جدايي بر دلمون گذاشته بود فکر شبهاي تنهايي اي بودم که بايد بدون او سپري ميکردم سرم رو بر سينه اش فشردم و گفتم

دوست دارم با تو باشم با تو باشم با تو باشم

حال خودم رو نميفهميدم دستش رو بر سرم گذاشت و گفت هر چند زياد نميتونم بمونم اما تا آخرش باهات ميمونم تا آخرش غزل حالا تو رو خدا آروم باش مرگ سهيل آروم باش

اينو که گفت سريع سرم رو بلند کردم و دستم رو بر لبش گذاشتم و گفتم

هيچ وقت اين کلمه رو نگو تو هيچ وقت نمي ميري لا اقل يادت توي دلم نمي ميره اينو مطمين باش سهيل تو نمي ميري تو هيچ وقت براي من نمي ميري ديگه تنهات نميذارم سهيل ديگه هيچ وقت تنهات نميذارم قلب من با تو ميتپه حالا چه با خودت چه با خيالت اين باور کن خيالت هم با هر نفس همراهمه تو برام قصه گوي عشقي و تو برام معناي زندگي کردني چشماي آبي دريايي قشنگت هيچ وقت از يادم نميره تو برام قشنگترين کلامي که اسمت هميشه تو قلبمه سهيل باور کن اسمت هميشه تو قلبمه

اشک از چشمان هردومون سرازير بود دستم رو از روي لبهاش برداشت و سرم رو بر شانه اش گذاشت آروم چشمام رو بستم و خوابيدم و خواب ديدم کنارمه و همه جا همراهمه دلم نميخواست از اين خواب بيدارشم دلم ميخواست با اين خواب براي ابد نفس بگيرم و زندگي کنم دلم ميخواست با لبخند قشنگش هميشه از عشق بشنوم و با عشق زندگي کنم و با عشق بيدار شوم و شب بخير بگم

دوبار ديگه همراه هم به حرم رفتيم ولي اين دفعات حال بهتري داشتم نميدونم از اميدي بود که سهيل به من داده بود يا از صبري که خدا عنايت کرده بود حالا خيلي خوب شده بود دو روز بعد رو همه اش درتفريح وگردش بوديم سهيل اصلا نگذاشت حتي براي لحظه اي دوباره اشک تو چشمام خونه کنه با خنده ها و حرفها و محبتهاش سفر خوب و خاطره انگيزمون تموم شدو به تهران برگشتيم همه براي استقبال از ما خونه بابا جمع شده بودند روز خوبي رو با بچه ها گذرونديم هرچند که پيام و بچه ها و خاله اينا چند روز پيش به رامسر برگشته بودند و جاي خاليشون خيلي احساس ميشد گوشه اي کنار عسل و رها و آيسان نشسته بودم که سهيل صدام کرد و گفت غزل يه لحظه بيا

کنارش رفتم و پرسيدم چي شده کاري داري

من نه اما آرمان با هردومون کار داره توي حياط منتظرمونه

به حياط رفتيم آرمان روي پله ها نشسته بود ما رو که ديد بلند شد و دوباره هرسه روي پله ها نشستيم که آرمان گفت

مزاحم که نشدم

سهيل گفت نه بابا ما که به مزاحمتهاي شما عادت داريم خيالت راحت

خب پس خيالم راحت شد الان اجازه هست حرفم رو بزنم

بفرماييد

حقيقتش حرف خاصي ندارم که بخوام بزنم اما وقتي توي اين مدت همه چيز رو ديدم و مثل وجودي از خودم لمسش کردم به حس و زندگيتون حسوديم شد خواستم بگم توي اين چند روز که ايتاليا بودم و اين چند روزي که برگشتم با مهرشاد کارهامون رو درست کرديم و هر دو در کارخونه اتومبيل سازي در ايتاليا استخدام شديم يعني همون کار سابقمون الان هم قراره تا چند ساعت ديگه براي هميشه برگرديم ايتاليا اگر هم ميبينيد پدر و مادرم زياد حال خوبي ندارن دليلش اينه که نتونستن منو راضي به موندن بکنن خواستم به غزل بگم اگر يادش باشه دليل برگشتنم رو چند ماه پيش در رامسر بهش گفتم والان هم ميخوام دوباره ازش بخوام که هيچ وقت خونواده ام دليلش رو نفهمن چون اين فقط براي خودم قانع کننده است من نميتونم اين همه ضعف و فقر و مصيبت رو ببينم من طاقت و توان و تحمل ندارم شايد سوسول باشم نميدونم اما اينو ميدونم اگر يه مدت از اينجا دور باشم حالم خيلي بهتر ميشه غزل خانوم ميخواستم بهت بگم که قدر اين سهيل رو بدون خيلي دوست داره يادته بهت گفتم در موردش بي انصافي ميکني اما متوجه منظورم نميشدي حالا معني حرفم رو فهميدي غزل مراقبش باش من دلم روشنه که شما تا ابد باهم خوشبخت ميشيد چه جسمتون کنار هم باشه چه دلتون هيچ فرقي نميکنه اما خوشا زماني که دلها بهم نزديک وکنار هم باشن دوست دارم اگر زماني برگشتم ايران بازم شما رو کنارهم ببينم اين تنها آرزومه باور کنيد من توي اين مدت به هيچ کس دل نبستم به جز شما دوتا من به دوري از خانواده ام عادت دارم هرچند سخته اما ? سال براي عادت کردن کم نيست اما الان که به شما وابسته شدم وبهتون عادت کردم دوري از شما برام خيلي سخته

بغض گلوش رو گرفته بود و ادامه اد فردا مادر مهموني گرفته خوشحال ميشم که قانعشون کنيد و بگيد طاقت گريه هاي هيچ کدومشون رو ندارم آخه مادرم نميدونه و فکر ميکنه بليطم براي پس فرداست

روبه سهيل کرد و با چشمان پر از اشک گفت من الان ميرم خونه و وسايلم رو بر ميدارم ميخوام تنها باشم به بچه ها بگيد من رفتم و از طرف من ازشون خداحافظي کن اما سهيل به خدا اينو از ته دلم ميگم اگر با مهرشاد ?? ساله که رفيقم و با تو چند ماهه اما اين قدر که تو با احساس و دلم بازي کردي مهرشاد هيچ وقت نکرد اما کاش جوابي واسه دلتنگي هام بود هيچ وقت دلم تا اين حد با رفيقم نبوده اما به خدا دارم ميترکم سهيل دارم دق ميکنم نميتونم قبول کنم که.....

ساکت شد وادامه نداد سرش رو پايين انداخت اشک رويه گونه ام سرازير شد سهيل بدجوري بغض کرده بود هيچ کدوم حرفي نميزديم آرمان دوباره گفت

بياييد کوچه يکي ميخواد ببينتتون

با پاهايي لرزان به سمت در رفتيم و پا به کوچه گذاشتيم مهرشاد رو ديديم کخ کنار در ايستاده بود و مثل هميشه با خنده گفت

چه عجب مارو تحويل گرفتيد و تشريف آورديد بيرون

سهيل مهرشاد رو بغل کرد و زد زير گريه وگفت دلم براي بي مزه بازيها و شوخي هاي بي نمکت تنگ ميشه حلالم کن

مهرشاد نتونست خودش رو کنترل کنه تا به حال حتي ناراحتيش رو نديده بودم چه برسه به گريه اش اما زد زير گريه و دستاش رو رو دور کمر سهيل حلقه کرد و با گريه گفت

بي نمک و بي مزه هيکلته بار آخرت باشه با من اين طوري حرف ميزني ها

آرمان طاقت نياورد و روي زمين نشست و گفت خدايا آخه اين چه کاريه که با ما ميکني

سهيل و مهرشاد کنارش نشستند و هرسه دست در گردن هم با هم گريه کردند دلم داشت ميترکيد به ديوار تکيه دادم و آروم نشستم و بي صدا اشک ريختم سهيل دست هردوشون رو گرفت و بلند کرد و گفت

خجالت بکشيد اين کارها چيه بذاريد راحت....

چند لحظه مکث کرد و گفت بذاريد راحت باشم و با آرومي چشام رو ببندم

آرمان دستاش رو به سرش گرفت و روش رو برگردوند سهيل به سمت آرمان رفت و تسبيحي رو از گردنش در آورد و گفت

اينو ببند به گردنت خيلي برام عزيزه غزل از مشهد برام گرفته

آرمان با گريه نگاهي به من کرد و تسبيح رو گرفت مهرشاد دستش رو به شانه ي سهيل گذاشت و گفت

___

- هيچ وقت قاب عکسمون رو از ديوار اتاق بر نميدارم، ليوان آبت رو هم دست نمي زنم و يادگاري نگه مي دارم. لباس هاي مزخرفت رو هم تا آخر عمرم نگه ميدارم. يادته هيچ وقت نميذاشتي روي کاناپه بخوابم اگر هم دوست نداري ديگه روي کاناپه نمي خوابم. در ضمن نمي ذارم آرمان روي صندليت بشينه فقط خودم مي شينم. چون مي دونم منو بيشتر دوست داري.

سهيل لبخندي از غم زد و با گريه گفت: ديدي من مردم و تو بازم آدم نشدي؟

- بدبخت ما همينطوري هم کلي خاطرخواه داريم چي برسه به زماني که آدم بشيم؟ اما...

ساکت شد و دوباره گفت: اما بي تو چي ميشه؟ سهيل بي تو نميشه.

پاهام از شدت ضعف درد گرفته بود، دلم ميخواست جيغ بکشم تا آروم شوم اما نميشد، آرمان و مهرشاد روي سهيل رو بوسيدند و از من خداحافظي کردند و به سمت ماشين رفتند که سهيل صداشون کرد و گفت:

- هميشه دوستتون دارم، بريد به سلامت هميشه خوش باشيد اميدوارم موفق باشيد.

زماني که ماشين خواست از مقابل ما عبور کند، سهيل با صداي بلند گفت: ديدار به قيامت.

نفسم بالا نمي اومد احساس ميکردم فلج شدم هر چند کمرم خيلي وقت بود که شکسته بود، سهيل با گريه دستم را گرفت و بلند کرد و هر دو با هم به خونمون رفتيم و به اصرار سهيل آبي به سر و صورتمون زديم و چهره مون را عادي نشان داديم و به بالا برگشتيم و خبر رفتن آرمان رو داديم، تمام اون شب رو، نه سهيل و نه من هيچ کدوم توان حرف زدن نداشتيم و خاموش مانديم و صبح فردا سعي کرديم صبح عادي رو شروع کنيم، هر چند سخت بود، تمام حرفها و لحظات شب قبل توي ذهنم تکرار مي شد و جلوي چشمم به حرکت در مي اومدند. خوب مي دونستم که آنها هم طاقت ديدن مردن سهيل رو نداشتند و به همين خاطر بي خبر و به اين زودي برگشته بودند، صبح اون روز سهيل به سر کارش و من هم به دانشگاه رفتيم و هر دو به تقدير و سرنوشت گردن نهاديم و با زندگي سازش کرديم.

 

********************

صبح که از خواب بلند شدم حال خوبي نداشتم احساس ضعف مي کردم، سه ماه از با هم بودن من و سهيل مي گذشت و شماره معکوس براي پايان خوشبختي هاي ما آغاز شده بود، توي اين مدت روز به روز حال سهيل بدتر شده بود، هنوز اجازه نداده بوديم کسي از اين ماجرا خبر دار بشه و موضوع بيماري سهيل رو بفهمه، سهيل روز به روز لاغرتر و ضعيف تر مي شد اما هنوز شاد و سر زنده بود و اميد و جواني توي دلش نمرده بود و همين بود که به من اميد و سرزندگي مي داد، سعي مي کردم خودم را آماده کنم تا تحمل داشته باشم اما به هيچ عنوان حتي فکرش رو هم نمي تونستم بکنم خودم رو به دست زمان سپرده بودم، زمان با گذشتش همه چيز رو حل ميکرد و نشان مي داد، نمي خواستم بگذارم به او بد بگذره و کوچکترين غمي داشته باشه، اين آخري ها علاوه بر خون دماغ شدن، خيلي هم سرفه ميکرد، خانواده اصرار داشتند که سهيل بايد خون دماغ شدنش رو به يک دکتر اطلاع بده و علتش رو بفهمه اما هر دفعه ما سعي ميکرديم موضوع رو عوض کنيم و نگذاريم کسي از ماجرا مطلع بشه. خودم هم چند روزي بود احساس خستگي و ضعف مي کردم اولش فکر کردم علتش فکر کردن به موضوع سهيل باشه اما اين يکي دو روز احساس درد هم مي کردم، دردم بعضي وقتا شديد

مي شد اما دلم نمي خواست سهيل از اين موضوع چيزي ميفهميد و نگران ميشد، اما اون شب وقتي به خونه اومد و پيراهن سفيدش را با لکه خون ديدم حالم بد شد و نتونستم خودم را کنترل کنم و حالم بهم خورد و سريع به سمت دستشويي رفتم. سهيل هراسون و دستپاچه به سراغم اومد و کمکم کرد و به اتاق برد و بر روي تخت نشاند و با دلهره گفت:

- چي شده غزل؟ حالت خوب نيست؟

- نه حالم خوبه چيزيم نيست.

- پس چرا حالت بهم خورد؟

- نمي دونم، تازگي ها چند بار اينطور شدم.

حواسم نبود که چي ميگم، با تعجب پرسيد: آخه چرا؟

- چي چرا؟

- چند روزه که حالت خوب نيست و به من نگفتي؟

- کي گفته من حالم خوب نيست؟

- خودت همين الان گفتي.

- من کي گفتم؟!

- تو مطمئني حالت خوبه؟ تب داري؟

- نه ندارم.

- پس چرا حواست نيست؟

- هست.

- فکر نمي کنم، آخه چرا حالت بد شده؟ چرا نگفتي بريم پيش يه دکتر؟

- لزومي نداشت فقط يکم سر گيجه دارم که علتش هم کم خونيه.

- مگه تو دکتري که بيخودي علت ميتراشي؟ اگر هم کم خون شده باشي بالاخره بايد بري دکتر تا يه دارو تجويز کنه.

- چه خبره بابا، چقدر شلوغش ميکني، من که چيزيم نشده تو هم نميخواد بيخود نگران بشي.

- بيخود نگران نيستم، جديداً رنگ پريده هم شدي، فردا سرکار نميرم و حتماً با هم ميريم دکتر.

- اما...

- اما بي اما هموني که گفتم، بگو چشم.

نمي خواستم ناراحت ببينمش به همين دليل با خنده گفتم: چشم جناب اي کي يوسان! شما امر بفرماييد، غزل نباشه ببينه سرورش عصباني و نگران شده.

خنديد و بالش را به سمتم پرتاب کرد و با خنده گفت: خيلي شيطوني، برات دارم غزل خانوم.

در حاليکه از او فاصله گرفته بودم و پشت مبل قايم شده و بودم تا بالش ديگه اي تا به سمتم پرتاب نکند گفتم:

- مثلاً ميخواي چيکار کني آقا؟

از سر جاش بلند شدو با بالش به سمتم اومد و من هم فرار کردم و او هم به دنبالم دويد، با جيغ و داد از اتاق پريدم بيرون، مامان و بابا سريع و نگران به حياط اومدند و من هم سريع پشت بابا پنهان شدم و سهيل هم بالش به دست دنبال من اومده بود، مامان با عصبانيت به من گفت:

- چي شده؟ چرا اين طور ميکني؟ چه خبرته قلبمون ايستاد؟

- سهيل ميخواد منو بزنه.

بابا نگاهي به سهيل و بالش دستش کرد و با خنده گفت: شما دو تا توي اون خونه با هم خاله بازي ميکنيد زندگي ؟

سهيل در جواب گفت: اول سلام، دوم اينکه از دخترتون بپرسيد، من ميخوام زندگي کنم ولي خانوم نميذاره.

گفتم: کي ميگه؟ من نميذارم؟ بابا دروغ ميگه.

بابا دستم رو گرفت و با خنده به سمت سهيل کشيد و دستم را به دست سهيل داد و گفت:

- بيا سهيل جان، تحويل خودت هر چقدر دلت خواست بزنش.

سهيل خنديد و به شکل نظامي احترامي گذاشت و گفت: چشم پدر جان به ديده منت.

با گريه اي ساختگي گفتم: بابا شما چرا اينکار رو کرديد؟ مامان شما يه چيز بگو! مگه ميخوايد دخترتون رو از دست بديد؟

مامان گفت: تو سهيل رو کاري نداشته باشي اون طفلک با تو هيچ کاري نداره.

و بي تفاوت با خداحافظي به خونه برگشتند و سهيل با خنده دست من رو به سمت خونه کشيد و گفت:

- بيا داخل ببينم، اينقدر هم ننه من غريبم بازي در نيار، که کسي بهت محل نميذاره.

با اخم گفتم آخه چرا مامان اينا اين کار رو کردند؟

خنديد و با قيافه حق به جانبي گفت: مال بد بيخ ريش صاحبش بيا که بيخ ريش خودمي.

- دست شما درد نکنه آقا سهيل.

- سر شما درد نکنه.

اخمي به شوخي کردم و با هم به اتاق برگشتيم.

 

*****************

صبح که از خواب بيدار شدم سهيل رو در کنار خودم بر روي تخت ديدم و با تعجب نگاهي به ساعت کردم و سريع با سر و صدا بيدارش کردم و گفتم:

- سهيل، سهيل پاشو چرا خوابيدي؟ ديرت شده.

چشماش رو به زور و به سختي باز کرد و با خواب آلودگي گفت: چي مي گي بابا؟

- پاشو ديرت شده؟

- چي دير شده؟

ليوان آب رو بر صورتش ريختم و سريع از سر جاش بلند شد و گفت: اي بي انصاف چرا اذيت ميکني؟ خب خوابم مياد.

- مگه شب نخوابي کردي؟ يه نگاه به ساعت بينداز ببين چنده.

نگاهي به ساعت کرد و با خونسردي گفت: ساعت هشت صبحه.

- همين؟!

خميازه اي کشيد و گفت: تو هم سر صبحي مثل اينکه حالت خوب نيست ها، مگه قراره توي ساعت چيز ديگه اي رو ببينم؟ مگه تلويزيونه؟

- مگه نمي خواي بري سر کار که اينقدر بي خيال نشستي؟

- نه.

- نه؟!

- خب آره، چرا تعجب ميکني؟ مگه قرار نبود امروز نرم سر کار و با هم بريم دکتر؟

تازه يادم افتاده بود سرم رو خاروندم و گفتم: راست مي گي ها، يادم رفته بود.

- خسته نباشي! همينه ديگه اينقدر به مغزت فشار مياري حالت بد ميشه، نذاشتي با هم بخوابيم.

- اذيت نکن بالاخره بايد بيدار ميشدي، ساعت هشته تا کي ميخواستي بخوابي؟

- صبحانه رو حاضر کن، بخوريم و بريم.

صبحانه رو خورديم و به سمت دکتر راه افتاديم و بعد از چند لحظه که منتظر نشستيم نوبت ما شد و به اتاق دکتر رفتيم و بنا به درخواست دکتر روي تخت دراز کشيدم و بعد از معاينات گفت:

- به نظرم يه چيزايي مي ياد که تا آزمايش نديد نمي تونم مطمئن حرف بزنم.

سهيل گفت: يعني مي فرماييد الان بايد بره آزمايش بده؟

دکتر گفت: بله، آزمايش بده و هر وقت جوابش رو دادند براي من بياريد.

به آزمايشگاه رفتيم و آزمايش دادم و قرار شد روز بعد براي گرفتن نتيجه به آزمايشگاه بريم، ناهار رو به پيشنهاد سهيل بيرون خورديم و بعد به خونه برگشتيم، در راه بازگشت بوديم که سهيل گفت:

- هفته ديگه عيد نوروز شروع ميشه.

- آره چطور ميگه .

- هيچي همين طوري، راستي تو هم ميخواي بري؟

- کجا؟

- همراه همه به شمال.

- يعني تو نمي خواي بياي؟

- نمي دونم هنوز تصميم نگرفتم.

- چي داري ميگي؟ اونجا همه منتظر من و تو هستن.

- اما من نميتونم بيام.

- چرا نميتوني بياي؟

- يعني تو نميدوني؟

- نه.

- خب به خاطر وضعيتم.

- مگه وضعت چشه؟

- چرا خودت رو به اون راه ميزني؟ سه ماه پيش دکترا جوابم کردن و گفتن نهايتاً سه ماه ديگه عمر ميکني والان هم اين سه ماه گذشته و شمارش معکوس برام آغاز شده، نميخوام بيام چون که دوست ندارم تعطيلات همه رو خراب کنم.

بغض گلوم رو گرفته بود اما چيزي نمي گفتم، دوباره گفت: تو خودت خوب ميدوني که منظورم چيه غزل! من شب که ميخوابم از اين که آيا فردا دوباره خورشيد رو ميبينم يا نه اطمينان ندارم، اگر هم ميبيني الان سر پا هستم و تقريباً سر حالم همش به خاطر توست و به خاطر نگاه توست، باور کن نميخوام ناراحتت کنم اما اين حقيقته، يک واقعيت.

سکوت کرد و در سکوت اون، قطره اشکي آروم از گوشه چشمم سرازير شد. نگاهي به من کرد و گفت:

- توي اين مدت خيلي فکر کردم اگر تا عيد زنده موندم چيکار کنم اما الان واقعاً خودم هم نميدونم بايد چيکار کنم.

با بغض گفتم: اگه ازت يه خواهشي کنم، نه نميگي؟

- نه نميگم.

- قول ميدي؟

- آره قول ميدم.

- بيا بريم شمال، به خاطر من نه به خاطر کس ديگه اي، هر چي خواست خدا باشه، همون ميشه اگر تا الان اتفاقي نيافتاده ان شاءالله بعد از اين هم قرار نيست اتفاقي بيافته. شايد امام رضا حرفمون رو گوش کرده، بذار بريم شمال آخه اونجا جاييه که براي اولين بار عشق تو رو تو دلم احساس کردم اونجا جاييکه واسه هميشه بهت وابسته شدم، جاييه که عاشقت شدم کنار دريا، يادته؟

بعد از چند لحظه سکوت گفت: يادمه، اما....

- اما نداره، تو قول دادي.

سرش رو انداخت پايين و گفت: باشه هر چي تو بگي اميد به خدا.

به خونه رسيديم و شب رو با نيما و رها در کنار مامان اينا با خوشي سپري کرديم و صبح بدون سهيل به تنهايي بعد از اتمام دانشگاهم براي نتيجه آزمايش به آزمايشگاه رفتم و بعد از گرفتن جواب به دکتر رفتم و دکتر با خنده اي بعد از مطالعه جواب آزمايش گفت:

- خوشبختانه حدسم درست بود.

با تعجب گفتم: چه حدسي؟

- مگه در آزمايشگاه جواب رو بهتون نگفتن؟

- خير.

- خب پس من اولين کسي هستم که اين خبر خوش رو به شما ميدم.

- چه خبري؟

- چطور تا حالا متوجه نشده بوديد؟ شما دو ماهه باردار هستيد.

دنيا دور سرم چرخيد. چشمام سياهي رفت باز هم مثب دفعه قبل دو ماهه باردار بودم واي اگر سهيل ميفهميد خيلي ناراحت ميشد همون اول بهم گفته بود و شرط گذاشته بود که هيچ وقت نبايد بچه اي در ميون باشه، دلم به حال بچه سوخت، چقدر غريب بود و چقدر ناخواسته. بغض کرده بودم دکتر تعجب کرده بود، با پاهايي لرزان جواب آزمايش رو از روي ميز برداشتم و بدون خداحافظي از اتاق بيرون رفتم.

دلم داشت ميترکيد آخه اين همه عذاب از چند طرف بايد به من وارد ميشد؟ من داشتم تاوان کدام گناه رو پس ميدادم نميدونستم. مقداري پياده راه رفتم تا که آروم بگيرم. نبايد ميگذاشتم سهيل چيزي بفهمه جواب آزمايش رو پاره کردم و به سطل زباله انداختم و تصميم گرفتم تا موضوع را از او پنهان کنم. به خونه که رسيدم آبي به سر و صورتم زدم و سعي کردم بخوابم اما خوابم نميبرد. نگاهي به قرصهاي آرامبخش سهيل که روي ميز بود انداختم و بي اختيار يکي را برداشتم و خوردم و خيلي زود خوابم برد.نميدونم چقدر خوابيده بودم که پاشيدن قطره هاي آب بر روي صورتم باعث شد که از خواب بپرم. مامان و سهيل بالاي سرم بودند سهيل با نگراني پرسيد:

- از قرصهاي من خوردي؟

با سر جواب مثبت دادم او با عصبانيت گفت: آخه چرا اين کارو کردي؟ اين ديازپام ها خيلي قوي ان.

- آخه خوابم نمي برد.

- خب چشمات رو مي بستي بالاخره خوابت مي برد، اين بچه بازيها چيه که در مي ياري؟

وقتي گفت بچه، بغض گلوم رو گرفت و با صدايي لرزان گفتم: بچه؟! کدوم بچه؟ من نميخوام، بچه بازي نميخوام!

سر جايم نشستم، سهيل آروم دوباره مرا بر تخت خوابوند و گفت: تو حالت خوبه غزل؟ چي داري ميگي؟

- آره خوبم.

- چرا قرص خوردي؟

- سرم درد ميکرد.

- خب يه مسکن ميخوردي نه قرصهاي من رو.

- روي ميز بود، برداشتم.

- هر چي روي ميز باشه که نبايد برداري، ببينم يکي بيشتر که نخوردي؟ آخه همه قرصها رو ريختي.

- نه يکي خوردم، از دستم افتاد ريخت.

- خب باشه ايرادي نداره، حالا بگو ببينم جواب آزمايشت رو گرفتي؟

مامان با تعجب گفت: کدوم آزمايش؟ اينجا چه خبره؟ اصلاً قرصهاي سهيل چي هستن؟ سهيل چرا قرص ميخوره؟

ياد آزمايش افتادم، بغض داشت خفه ام ميکرد، دلم داشت ميترکيد اما خودم رو کنترل کردم تا سهيل متوجه نشه و رو به مامان به دروغ گفتم:

- سهيل ميگرن داره به همين خاطر قرصهاي مسکن قوي ميخوره.

- پس چرا به ما نگفته بوديد؟

- فکر ميکردم گفتم.

- نه نگفتي، حالا خيلي اذيتش ميکنه؟

- مثل همه ميگرن هاست ديگه.

- خب جريان آزمايش تو چيه؟

نمي دونستم چه بايد بگم سهيل هم منتظر جوابم بود، باز هم به دروغ گفتم:

- سر گيجه داشتم سهيل اصرار کرد بريم دکتر من هم رفتم، امروز هم جواب آزمايش رو گرفتم و دکتر گفت هيچ چيز نيست و به خاطر ضعفيه که دارم، علتش هم کمبود کلسيمه.

سهيل با تعجب گفت: کمبود کلسيم؟!

- آره.

- اما کلسيم هيچ ربطي نداره.

- حتماً داره که دکتر گفته.

- اما من فکر نميکنم که...

وسط حرفش پريدم و گفتم: تو که دکتر نيستي.

سکوت کرد و هيچ نگفت و مامان دوباره پرسيد: خب دارو بهت داد؟

- نه، گفت بايد داروي گياهي از عطاري بگيرم.

سهيل گفت: کلسيم قرص ميخواد نه داروي گياهي.

با عصبانيت گفتم: سهيل اذيت نکن ديگه.

سهيل که قانع نشده بود گفت: باشه هر چي تو بگي، ولي جواب آزمايشت کجاست؟ برو بيار ميخوام بهش نگاه کنم.

- مگه تو سر در مياري؟

- تا يه حدودي.

__

از اين که جواب را پاره کردم و دور ريخته بودم خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم و گفتم:

-اما من فکر نمي کردم نياز باشه انداختمش دور.

-آخه چرا؟

-گفتم که.

-بابا تو هم عقل کل هستي ها.

-ما اينيم ديگه.

با لبخندي گفت:

-زبون نريز که نمي توني قانعم کني.

با خنده و شيطنت گفتم:

-رگ خوابت دستمه آقاجون چي فکر کردي؟

خنده اي کرد و گفت:

-آي آي چه خبره؟مگه من رگ خواب هم دارم؟

-آره مي خواي بگم؟

-بگو.

-تو رو جون من قانع شو و بي خيال سين جيم کردن شو.

لبخندي زد و گفت:

-الحق که خاله ريزه اي.

مي دونستم اگر براش جونم رو قسم بخورم قبول مي کنه.به هر حال از ايم که به خير گذشت خوشحال بودم هر چند که سهيل قانع نشد اما قضيه رو يک جوري حل کردم و پايان دادم.دو روز ديگه قرار بود به رامس بريم و توي اين سفر عسل و آرش به همراه نيما و رها با ما مي اومدند.دست و دلم از هر اتفاقي مي لرزيد اما خودم و سهيل و طفل معصومم رو به خدا سپرده بودم و سعي مي کردم با خيالي راحت و آسوده به اين سفر برم و بگذارم به سهيل خوش بگذره و از اين فکرهاي عذاب آور خلاص بشه.

 

صبح زود بود و همه ي بچه ها خونه ي بابا جمع شده بوديم که با هم به سمت رامسر حرکت کنيم.سهيل هنوز نگران و دودل بود اما من اميدوار بودم که هيچ مشکلي به وجود نخواهد اومد از شيشه ي ماشين به طبيعت شمال نگاه مي کردم بغض گلوم رو گرفته بود اين همه زيبايي و قشنگي ديگه هيچ وقت بدون او برام معنا نداشت.يه هال بدي داشتم.هر چي سعي مي کردم از اين طبيعت نفس بگيرم نمي شد انگار يه چيزي مانع نفس کشيدنم مي شد سرم رو برگردوندم و به سهيل که داشت رانندگي مي کرد نگاه کردم قلبم شروع به تپيد ن کرد و نفس کشيدم و فهميدم تنها دليل نفس کشيدنم ديدنش بوده چند لحظه همين طور مستقيم بهش نگاه کردم تا بالاخره سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

-چيه؟خوش تيپ نديدي؟

-خوش تيپ ديدم اما درپيت نه.

-حالا ما شديم درپيت ديگه؟

-بله يه شوهر درپيت.

-آخه واسه چي؟

-خوب واسه اينکه اصلا انگار نه انگار که من زنتم يه کمي باهام حرف نمي زني.

خنديد و گفت:

-شما امر بفرماييد چي بگم؟همون رو مي گم.

-هر چي دلت مي خواد خسته شدم اين همه راه رو بس که ساکت بوديم.

-ببخشيد حالا شما حرف بزنيد من مي شنوم.

-چي بگم؟

-ديدي خودت هم نمي دوني بايد چي بگي؟

-من گفتم تو حرف بزني نه من.

-خوب تو هر چي مي خواي بگو تا من همراهيت کنم.

نمي دونم چرا بي اراده اين سوال رو پرسيدم و گفتم:

-سهيل تو از چه اسمايي خوشت مياد؟

-واسه چي مي پرسي؟

-همين طوري.

-شد ما يه بار از تو دليل بخوايم تو نگي همين طوري؟

-حالا بکو.

-از سهيل.

-چه خودخواه.

-اسم به اين قشنگي خيلي هم دلت بخواد.

-خب دختر چي؟

-غزل.

-نشد ديگه.

-جدا مي گم.

-اما اسم خودمون رو که نمي تونيم روي بچمون بذاريم.

نگاهي عميق به من انداخت خودم هم متوجه نبودم چرا اون حرف رو زدم خواستم بحث رو عوض کنم به

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: